دل دادن خطاست دل دادن خطاست
![]()
شیشه نازک احساس مرا دست نزن!
چندشم میشود از لکه انگشت دروغ!
آنکه میگفت که احساس مرا میفهمد...کو؟کجا رفت!
که احساس مرا خوب فروخت...
گویی در خود گم شده ام
میان ردپاهایم
چه حس غریبی و چه راز عجیبی ست
دیریست
به این آمدن و رفتن دل خوش کرده ام
اما افسوس
که دستهایم خالی اند
و وجودم پر از شرمساری ...
روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هنوز احساس میکنم
سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده
هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم
سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم
امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند
باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره
هر روز با این آرزو بر می خیزیم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنم
وای از آن روز می ترسم
می ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد
نمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟؟؟
روزهای خوب باهم بودنمان گذشت ...
روزهایی که با چند خاطره تلخ و شیرین به سر رسید
وتنها یادگار از آن روزها یک قلب شکسته برجا ماند.
روزهای شیرین عاشقی گذشت و امروز من تنهای تنهایم ،
گذشت و اینک دلم هوای تو را کرده است...
دلم تنگ است برای آن لحظه های شیرین با هم بودنمان !
دلم برای گرفتن آن دستان مهربانت ، بوسه بر روی گونه زیبایت تنگ شده است...
کاش دوباره آن روزهای شیرین عاشقی مان تکرار می شد ، کاش دوباره
می توانستم آن صدایی که شب و روز به من آرامش میداد را بشنوم...
دلم برای آن خنده های قشنگت تنگ شده است عزیزم...
تو رفتی و تنها چند خاطره که هیچگاه نمی توانم فراموش کنم بر جا گذاشتی...
خاطره هایی که یاد آن این دل عاشقم را می سوزاند....
دلم بدجور برای تو تنگ است عزیزم....
دلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده است...
چه عاشقانه مرا در آغوش خود می فشردی و به من ....
چرا رفتی از کنارم؟ تو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای
بی محبت با چند خاطره تلخ مانده ام...
دلم بدجور برای تو ، برای حرفهایت تنگ شده است..

گاهی وقتا احساس پشیمونی می کنم..
از اینکه چرا انقدر بهت نزدیک شدم،چرا انقدر بهم نزدیک شدی...
تقدیم به تمام رفتگان:
در فراقت وه چـه گریــــــــانم پدر
آب خونینم روان از دیـده هـــاست
نغمه های غـم به دیـــــــــــوانم پدر
آن شب هجران که کردی ترک من
بانگ غـــــــم دادم به کیـــــهانم پدر
باغ آبادان عشـــــــــــقم بود و لیک
از فراقـت وه چه ویــــــــــرانم پدر
می زنم صد ضجه از این زخم غم
هان کجایی نوش و درمانـــــــم پدر
یاد دارم بردمــــــــت بر دوش خود
ای گل زیــــــــبا و ای جـــــانم پدر
آتشم دادی و رفتی ای فســــــــوس
من هنـــــوزم داغ و سوزانـــــم پدر
روزگاری شمس تو تابنـــــــده بود
ای به زیــــر خاک پــــــــنهانم پدر
طالبش بودم که من غــــــسلت دهم
با همان اشـــــــکان مژگــــــانم پدر
رفتی و منزل گزیدی ســــینه خاک
دیدمت با این دو چشــــــــــمانم پدر
رفت روح تو ازین جسم امـــــــید
کاینچنین بی روح و بی جانــــم پدر

های ِ روزگار!
برایم مشخـــص کن اینبــار کــدام سازت را کوک کــرده ایی
تا برایم بزنـــی
می خواهـــم رقصــم را با سازت هماهنگ کنم
زخمي بر پهلــــويم هست روزگار نمــــك ميپاشد
و من پيچ و تاب ميخــــورم
و همه گمان ميكننــــد كه ميرقصــــم

بغض در گلویم پیچ می خورد
و قلمم پریشان شده
باید بگویم
بگویم که بین این همه آدم
واقعا تنهایم